سرخوش
ظاهر
فارسی
[ویرایش]ریشه لغت
[ویرایش]- فارسی
آوایش
[ویرایش]- /سَر/خُش/
صفت مرکب
[ویرایش]سرخوش
- خوشحال، شادمان.
- کنایه از کسی است که از شراب و سامان و اسباب و حسن خوب و خوشدل باشد. مست و خوشحال. کسی که از نشاه شراب خوشحال باشد و کسی که مستی او به اعتدال باشد.
- در سراج نوشته که مستی چند مرتبه دارد، اول سرخوش ، بعد از آن تردماغ ، بعد از آن سیهمست ، بعد از آن خراب (غیاث اللغات)
- سرگرم از کیفیت شراب و جز آن .
مثال
[ویرایش]- به من ده که یک لحظه سرخوش شوم -- از این دهر تا کی مشوش شوم (نظامی)
- نقل خارستان غذای آتش است -- بوی گُل ، قوت ِ دماغ ِ سرخوش است (مولوی)
- کسی را که با دوستی سرخوش است -- نبینی که چون بارِ دشمن کش است (سعدی)
- خرم آن دم که چو حافظ به تولای وزیر -- سرخوش از میکده با دوست به کاشانه روم (حافظ)
- از بس که چشم مست در این شهر دیدهام -- حقا که مینمیخورم اکنون و سرخوشم (حافظ)
- قدحی سرکش و سرخوش به تماشا بخرام -- تا ببینی که نگارت به چه آئین آمد (حافظ)
––––
برگردانها
[ویرایش]ترجمه | ||||||||
---|---|---|---|---|---|---|---|---|
|
منابع
[ویرایش]- فرهنگ لغت معین