سرخوش

از ویکی‌واژه

فارسی[ویرایش]

ریشه لغت[ویرایش]

  • فارسی

آوایش[ویرایش]

  • /سَر/خُش/

صفت مرکب[ویرایش]

سرخوش

  1. خوشحال، شادمان.
  2. کنایه از کسی است که از شراب و سامان و اسباب و حسن خوب و خوشدل باشد. مست و خوشحال. کسی که از نشاه شراب خوشحال باشد و کسی که مستی او به اعتدال باشد.
  3. در سراج نوشته که مستی چند مرتبه دارد، اول سرخوش ، بعد از آن تردماغ ، بعد از آن سیه‌مست ، بعد از آن خراب (غیاث اللغات)
  4. سرگرم از کیفیت شراب و جز آن .

مثال[ویرایش]

  1. به من ده که یک لحظه سرخوش شوم -- از این دهر تا کی مشوش شوم (نظامی)
  2. نقل خارستان غذای آتش است -- بوی گُل ، قوت ِ دماغ ِ سرخوش است (مولوی)
  3. کسی را که با دوستی سرخوش است -- نبینی که چون بارِ دشمن کش است (سعدی)
  4. خرم آن دم که چو حافظ به تولای وزیر -- سرخوش از میکده با دوست به کاشانه روم (حافظ)
  5. از بس که چشم مست در این شهر دیده‌ام -- حقا که می‌نمیخورم اکنون و سرخوشم (حافظ)
  6. قدحی سرکش و سرخوش به تماشا بخرام -- تا ببینی که نگارت به چه آئین آمد (حافظ)

––––

برگردان‌ها[ویرایش]

منابع[ویرایش]

  • فرهنگ لغت معین