امیر
فارسی
[ویرایش]امير - [اَ] (ع اِ) مير(1). پادشاه. (منتهي الارب) (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسي معين). فرمانروا. (مهذب الاسماء). کسي که فرمانروا بر قومي باشد. (از ناظم الاطباء) (از فرهنگ فارسي معين). راعي. (منتهي الارب). سلطان. خليفه. اين کلمه با الف و لام تعريف يا بدون آن در روي سکه هاي عربي و اسلامي ديده مي شود. اصلاً براي خلفا وضع شده است بخصوص وقتي که بالفاظ «المؤمنين» يا «المسلمين» اضافه شود. سپس برؤساي سپاه و حکام و ارباب سياست اطلاق شده و الفاظي از قبيل «الاجل» و «الجليل» و «السيد» و المظفر» و «المؤيد» بدان الحاق شده است. (از نقودالعربيه ص134) : اندي که امير ما بازآمد پيروز مرگ ازپس ديدنْش روا باشد و شايد. رودکي. بسا که مست در اين خانه بوده ام شادان چنانکه جاه من افزون بد از امير و بيوک. رودکي. آن کس که بر امير در مرگ باز کرد بر خويشتن دگر نتواند فراز کرد.ابوشکور. به ابر رحمت ماند هميشه کفّ امير چگونه ابر، کجا توتکيش باران است. عماره. گو اي گزيدهء ملک هفت آسمان اي خسرو بزرگ و امير بزرگوار.منوچهري. چون بميان سراي برسيد حاجيان ديگر پذيره آمدند و او را پيش امير بردند. (از تاريخ بيهقي چ اديب ص 151). امير فرمود تا کمر شکاري آوردند. (تاريخ بيهقي ص139). يک روز چنان اتفاق افتاد که امير مثال داده بود... (تاريخ بيهقي ص141). امير خداوند پادشاهست هرچه فرمودنيست بفرمايد. (تاريخ بيهقي ص178)(2). گر خطير آن بُوَدي کش دل و بازوي قويست شير بايستي بر خلق جهان جمله امير. ناصرخسرو (ديوان چ مينوي - محقق ص218). خلل از ملک چون شود زايل جز براي وزير و تيغ امير؟ ناصرخسرو (ايضاً ص198). دستم رسيد بر مه ازيرا که هيچ وقت بي من قدح بدست نگيرد همي امير. ناصرخسرو (ايضاً ص102). اي پسر پيش جهل اسيري تو تا نگردد سخن بپيشت امير. ناصرخسرو (ايضاً ص198). اگرچه بر دل مردم خرد امير شده ست ضمير روشن تو بر خرد شده ست امير. امير معزي (ديوان چ اقبال ص397). ميرميرت بر زبان بينند پس در وقت ورد يا مخوان فوّضت امري يا مگو کس را امير. سنايي (ديوان چ اميرکبير ص164). چون تمام برخواند [ فرخي ] امير [ ابوالمظفر چغاني ] شعرشناس بود... از اين قصيده بسيار شگفتيها نمود. (چهارمقاله چ معين چ هفتم ص63). گفت امير [ ابوالمظفر چغاني ]بداغگاه است و من ميروم پيش او. (چهارمقاله ص 59). قصيده اي گوي لايق وقت... تا ترا پيش امير برم. (چهارمقاله ص60). اسيران خاکند اميران اول که چون خاک عبرت فزايي نيابي.خاقاني. هر فريقي مر اميري را تبع بند گشته مير خود را از طمع.مولوي. نهاد بد نپسندد خداي نيکوکار امير خفته و مردم ز ظلم او بيدار.سعدي. نکونام را کس نگيرد اسير بترس از خدا و مترس از امير.(بوستان). بدست آهن تفته کردن خمير به از دست برسينه پيش امير.(گلستان). عراق ايران است اين امير ايران است گشاده گردد ايران امير ايران را. ؟(از حاشيهء فرهنگ اسدي نخجواني). || درجه اي پايين تر از پادشاه [ يا خليفه ] . (از فرهنگ فارسي معين). چنانکه از تاريخ سيستان مستفاد ميشود امير بالاترين درجهء نظام و درجهء پايين تر از فرمانرواي کل (پادشاه) بوده است : يعقوب مهتران ايشان [ خوارج ] را خلعت داد و نيکويي گفت که از شما هرکه سرهنگ است امير کنم و هرکه يک سوار است سرهنگ کنم و هرچه پياده است شما را سوار کنم. (از تاريخ سيستان ص205). گفتم [ احمدبن ابي دوآد ] يا امير [ افشين ] خدا مرا فداي تو کناد من ازبهر قاسم عيسي را آمده ام. (تاريخ بيهقي چ اديب ص172). || فرمانده سپاه. سردار. سپهسالار. (از فرهنگ فارسي معين) : چو من پادشاه تن خويش گشتم اگرچند لشکر ندارم اميرم.ناصرخسرو. پاي دارد با مصافي از مصافش يک غلام دست دارد با سپاهي از سپاهش يک امير. امير معزي (ديوان چ اقبال ص362). که باشد بي امير آشفته لشکر. (تاريخ سلاجقهء کرمان). || کسي که از طرف پادشاه حکومت ولايتي يا شهري را دارد. حاکم. عامل. (از يادداشتهاي مؤلف). سرور. رئيس. بزرگ قوم يا طايفه و ازين معني القابي همچون امير الشعراء، امير مؤمنان يا اميرالمؤمنين و اميرالحاج و جز اينها آمده است. رجوع مواد شود. || عظيم. (منتهي الارب). || کنکاش کننده. || همسايه. || عصا کش کور. (منتهي الارب) (از ناظم الاطباء). || پيشکار خليفه. (فارسنامهء ابن البلخي) : در آن روزگار امرا پيشکاران خليفه را خواندندي هيچکس را امير نگفتند مگر ايشان را. (فارسنامهء ابن البلخي ص 171). || شاهزاده. شاهپور. (از يادداشت مؤلف). || نژاده. (زمخشري). || در اصطلاح قوم بني اسرائيل، رئيس قوم و يا شيخ و پيشوا بود. (از قاموس کتاب مقدس). ج، امراء. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). - اميرآباد؛ جايي که امير آباد کرده باشد. اسامي عده اي از دهکده ها و قصبات ايران و ممالک فارسي زبان. رجوع به اميرآباد شود. - امير سخنان؛ امير سخن. شاعر و اديب : اي امير سخنان کز پي نفع حکما مر ترا قوت تأييد الاهيست وزير. سنايي (ديوان چ اميرکبير ص161). ترکيب ها: - اميرآب.؛ امير آب حيوان. اميرآخر. اميرآخور. اميرآخر(آخور)باشي. اميرالبحر. اميرالجيش. اميرالجيوش. اميرالحاج. اميرالحج. اميرالسواحل. اميرالمرأه. اميرالمؤمنين. امير امراء. امير اميران. اميرانه. اميربار. اميربازار. امير بحر. امير توپخانه. اميرتومان. امير حاج. امير حج. اميرداد. اميردادي. اميرزاده. امير سواحل. اميرشکار. اميرشکارباشي.امير طلايه. اميرکبير. امير کردن. امير لشکر. امير مجلس. امير مؤمنان. امير مؤمنين. امير نحل. اميروار. اميري. (1) - در فارسي گاه همزه را حذف کنند و بصورت «مير» آورند. رجوع به مير شود. (2) - در شواهدي که از تاريخ بيهقي نقل شد منظور از امير، سلطان مسعود غزنوي است.
منابع
[ویرایش]- لغتنامهٔ دهخدا
ریشهشناسی
[ویرایش]اسم
[ویرایش]‹میر›
صفت
[ویرایش]‹میر›