زبانآور
ظاهر
فارسی
[ویرایش]ریشه لغت
[ویرایش]- فارسی
آوایش
[ویرایش]- /زبان/آور/
صفت
[ویرایش]زبانآور
- (مجاز): آنکه با بیانی خوش و لحنی مؤثر سخن میگوید؛ سخنور.
- خوش بیان. شخص نطاق و خوب حرف زننده. فصیح و بلیغ. کنایه از فصیح.
- بیباک و گستاخ در سخن. بدگو، زبانباز.
مثال
[ویرایش]- زبان آوری بود بسیار مغز -- که او برگشادی سخنهای نغز (فردوسی)
- زبان آوری چرب گوی از میان -- فرستاد نزدیک شاه جهان (فردوسی)
عامیانه
[ویرایش]- کنایه از شاعر.
مثال
[ویرایش]- تا زبان آوران همه شدهاند -- یکزبان در ثنای آن دوزبان (مسعودسعد)
- زبان آوری کاندرین عدل و داد -- ثنایت نگوید زبانش مباد (سعدی)
- غماز و نمام. (ناظم الاطباء)
- بیباک در سخن
- زبان آور بیخرد سعی کرد -- ز شوخی ببد گفتن نیکمرد (سعدی)
- چو سعدی که چندی زبان بسته بود -- ز طعن زبان آوران رسته بود
منابع
[ویرایش]- فرهنگ بزرگ سخن