پرش به محتوا

غم

از ویکی‌واژه

(غَ)

فارسی

[ویرایش]

غم - [غَ] (از ع، اِ) مخفف غَمّ. رجوع به همين کلمه شود. اين لفظ عربي است بتشديد ميم، و در فارسي بتخفيف ميم استعمال کنند. بدان که در کلمهء مفرد فارسي الاصل حرف مشدد هيچ جا نيامده است مگر بضرورت ادغام، چنانکه شپر که در اصل شب پر بود نام طائر معروف، و فرخ که در اصل فررخ بود و بندرت در نظم واقع شده، بعادت نظم در نثر مشدد خوانند کلّه و پِلّه. اگر لفظ عربي که حرف آخرش مشدد نيز باشد در فارسي بعنوان فارسي يعني بدون الف و لام واقع شود آن را هم در فارسي بتخفيف بايد خواند، چنانکه غم و هم که بمعني اندوه است و قد و خد و در و حر و غير ذلک که همه مشدد هستند، و در فارسي همه را مخفف بايد خواند مگر در نظم بضرورت تشديد ظاهر کنند، چنانکه در مصراع «تو آن در مکنون يکدانه اي» اما در صورت ترکيب و عربي الاسلوب اصل کلمه را رعايت کنند و ظاهر کردن تشديد انسب و اولي است، چون: عوام الناس و خواص الملوک و حواج بيت الله که در اصل عوامم و خواصص و حواجج بودند. (از غياث اللغات) (آنندراج). صاحب آنندراج گويد: الفاظ و ترکيبات جانکاه، جانسوز، فربه، سنگين، لذت و سرشت از صفات غم است. و با الفاظ افتادن، آمدن، رفتن، نشستن، داشتن، ريختن، زدودن، نهادن، خوردن، کشيدن و گفتن استعمال شود - انتهي : اگر غم را چو آتش دود بودي جهان تاريک بودي جاودانه.شهيد بلخي. خود غم دندان بکي توانم گفتن زرين گشتم(1) برون سيمين دندان.رودکي. پدرت از غم او بکاهد همي کنون کين او خواست خواهد همي. فردوسي. هميشه تن آباد با تاج و تخت ز رنج و غم آزاد و پيروزبخت.فردوسي. به آواز گفتند کاي سرفراز غم و شادماني نماند دراز.فردوسي. برداشته خزينه و انباشته بزر صندوقهاي پيل و نه در دل هم و نه غم. فرخي. به دلْشان نماند از غم عشق تيو به يک ره برآمد ز هر دو غريو.عنصري. و امير مسعود را سخت غم آمد. (تاريخ بيهقي چ اديب ص249). از جهت حج و بستگي راه امير غم نموده بود. (تاريخ بيهقي چ اديب ص362). نيمشب بيدار شدم... غم و ضجرتي سخت بزرگ بر من دست داد. (تاريخ بيهقي). اگر دردم يکي بودي چه بودي وگر غم اندکي بودي چه بودي. باباطاهر عريان. تو را چون نباشد غم کار خويش غم تو ندارد کسي از تو بيش.اسدي. همه غم به باده شمردند باد به جام دمادم گرفتند ياد.اسدي. يکي تا نيابد غم رفته چيز بدان هم نگردد يکي شاد نيز.اسدي. و هر غمي که بازگشت آن بشادي است آن را به غم مشمر. (منتخب قابوسنامه ص34). کوه از غم بيباکي و طغيان تو نالد بيهوده تو چون در غم طوغان و ينالي. ناصرخسرو. و پس از بلوغ غم مال و فرزند... در ميان آيد. (کليله و دمنه). منگر اين حال غم و انديشه کز روي خرد شادي صدساله زايد مادر يک روزه غم. سنايي. از تو پرسم در چنين غم مرد را جان رسد بر لب بگو آري رسد.خاقاني. در تو آويزم چو مويي کز غمت شد بمويي کار جان آويخته.خاقاني. عشق از سرم درآمد وز پاي من برون شد دانست کز غم تو پا و سري ندارم.خاقاني. دشمن دانا که غم جان بود بهتر از آن دوست که نادان بود.نظامي. در سفري کآن ره آزادي است شحنهء غم پيشرو شادي است.نظامي. اگرچه هيچ غم بي دردسر نيست غمي از چشم در راهي بتر نيست.نظامي. چو شب خواست کز غم سپاه آورد منش سر سوي خوابگاه آورد. نظامي (از آنندراج)(2). نفس اژدرهاست او کي مرده است از غم بي آلتي افسرده است.مولوي (مثنوي). غم فرزند و نان و جامه و قوت بازت آرد ز سير در ملکوت.سعدي. چه غم ديوار امت را که دارد چون تو پشتيبان چه باک از موج بحر آن را که باشد نوح کشتيبان. سعدي (کليات فروغي ص73). اگر گويي غم دل با کسي گوي که از رويش بنقد آسوده گردي. سعدي (گلستان). ديدي که يار جز سر جور و ستم نداشت بشکست عهد و از غم ما هيچ غم نداشت. حافظ. غم عالم اگرچه کم نبود چون غم مرگ هيچ غم نبود.مکتبي. گر غم مرگ را بسنگ سياه بنويسند از او برآيد آه.مکتبي. غمي هر دم بدل از سينهء صدچاک ميريزد ز سقف خانهء درويش هر دم خاک ميريزد. صائب (از آنندراج). دل عاشق چه غم از سوزش دوران دارد کشتي نوح چه انديشهء طوفان دارد. صائب (از آنندراج). چنانکه آب فشانند و گرد برخيزد چو غم نشست کدورت ز خاطرم برخاست. ابوطالب کليم (از آنندراج). - به غم افکندن يا فکندن؛ غمگين کردن : همي جست جايي که بد يک درم خداوند او را فکندي به غم.فردوسي. - به غم بودن دل؛ غمگين بودن آن : گهر هست و دينار و گنج و درم چو باشد درم دل نباشد به غم.فردوسي. - به غم داشتن دل؛ غمگين کردن آن. غمناک شدن : شما دل مداريد چندين به غم که از غم شود جان خُرّم دژم.فردوسي. هم آنگه سليح و سپاه و درم فرستيم تا دل نداري به غم.فردوسي. - بيغم؛ آنکه غم ندارد. بي اندوه : بدو گفت روزي کس اندر جهان ندارد دلي بيغم اندر نهان.فردوسي. از غم فردا هم امروز اي پسر بيغم شود هرکه در امروز روز انديشهء فردا کند. ناصرخسرو. دلم تا عشقباز آمد در او جز غم نمي بينم دلي بيغم کجا جويم که در عالم نمي بينم. سعدي (غزليات). - پرغم؛ سخت غمناک. پراندوه. رجوع به پرغم شود. - غار غم؛ کنايه از زندان و بندخانه و گور و قبر گناهکاران. (برهان قاطع). رجوع به غار غم شود. - غمان؛ جِ غم، نظير: گناهان، اندوهان و جز آن. رجوع به غم و غمان شود. - غم و شادي گفتن؛ کنايه از درد دل کردن :من بانگ بر وي زدم: عبدوس بشنيده است و با حاتمي غم و شادي گفته... (تاريخ بيهقي چ اديب ص323). - کم غم؛ آنکه غمش اندک باشد : ترا غم کم نيايد تا بدين دنيا هميجويي چو دنيا را بدين دادي همان ساعت شوي کم غم. ناصرخسرو. - هم غم؛ دو تن که يکسان غم داشته باشند. ترکيب ها: - بيغم.؛ بيغمين. غم آشام. غم آشيان. غم آور. غم افزا. غم اندوز. غم اندوزي. غم انگيز. غم باد. غم بار. غم بر. غم پرداز. غم پرور. غم پرورد. غم توز. غمخانه. غمخوار. غمخوارگي. غمخواره. غمخواري. غمخور. غم خورک. غم خيز. غمديدگي. غمديده. غم زدا. غم زداي. غم زدايي. غم زدگي. غم زده. غم سرا. غم سوز. غم سوزي. غم فزا. غمک. غمکاه. غمکده. غمکش. غمگسار. غمگن. غمگني. غمگين. غمگيني. غمن. غمناک. غمناکي. غمندگي. غمنده. غمي. غمين. رجوع به هر يک از اين ماده ها در جاي خود شود. - امثال: غم از بهر فرزند بدتر چه چيز؟ فردوسي. غم برو شادي بيا، محنت برو روزي بيا ؛جمله اي است که به شگون عاميان در موقع پيراستن ناخن گويند. غم خرد را خرد نتوان شمرد. فردوسي. غم عالم اگرچه کم نبود چون غم مرگ هيچ غم نبود. مکتبي. غم فرزند و نان و جامه و قوت بازدارد ز سير در ملکوت. سعدي. غم که پير عقل تدبيرش به مردن ميکند مي فروشش چاره در يک آب خوردن ميکند. سعدي. غم گروهي شادي قومي دگر است. غم مرگ برادر را برادرمرده ميداند. غم و درد بهر دليران بود. فردوسي. غم و شادماني نماند دراز. فردوسي. غم و کام دل بيگمان بگذرد زمانه دم ما همي بشمرد.فردوسي. غمي نيست کآن دل هراسان کند که آن را نه خرسندي آسان کند. اسدي. هر غم را ببايد غمگساري. هر غمي را شادي در پي است. (1) - ن ل: کشتم. (2) - صاحب آنندراج بيت مذکور را بمعني مجازي ماندگي و کلال که مقدمهء خواب است آورده (!).


منابع

[ویرایش]
  • لغت‌نامهٔ دهخدا

ریشه‌شناسی

[ویرایش]

اسم

[ویرایش]
  1. اندوه، حزن.

منابع

[ویرایش]
  • فرهنگ لغت معین

برگردان‌ها

[ویرایش]
ایتالیایی

اسم

[ویرایش]

tristezza

انگلیسی
stound