نگار
ظاهر
فارسی
[ویرایش]نِ
اسم
[ویرایش]- اسم است از نگاشتن. حاصل مصدر نگاشتن. نقش. نقش که بر کاغذ یا بر جایی کشند. چیزی که با رنگ به دیوار و کاغذ کشند. نقشها و گل و بتهها و اشکال هندسی رنگارنگ که بر چیزی کشند.
- مترادف نقش است. همچو نقش و نگار. آرایش. آب و رنگ. بزک. خط و خال. سرخاب و سفیداب. مترادف رنگ و نقش است. در ترکیبات «رنگ و نگار» و «نقش و نگار»، به معنی آرا و گیرا. بزک و آرایش. جمال و زیبایی و جوانی. زیب و جمال. خال و خط. . سرخاب و سفیدابی که چهره را زیباتر نماید.
- نقش نگین. نقش که بر نگین انگشتری کنند.
- نقش که بر سکه ضرب کنند. صورت یا عبارتی که بر سکه ضرب کنند.
- نقش چند که از حنا بر دست و پا در روز جشن کشند و به آهک و نشادر سیاه کنند و این معنی نزدیک به معنی نقش است. نقشی که از حنا بر دست و پای معشوقان کنند. نقشی است که زنان بر دست کنند، آنگاه دست را نگاربسته گویند.
- رنگی باشد سیاه که از حنا و نیل سازند و زنان بدان نقشها و ابیات بر دست خود نقش کنند. رنگی که زنان از حنا و نیل سازند و دستها را بدان نقش سازند. در عرف حال به معنی مطلق حنا استعمال کنند. رنگی که به دست و پای دوشیزگان شب عروسی گذارند. خضاب.
- بت. صنم. فخ. چیزی که بتپرستان دارند.
- کنایه از گل و گلبن
- کنایه از محبوب و معشوق و دلبر و شخصی است که او را بسیار دوست دارند. معشوق. محبوب. مجازاً معشوق. به کنایه و مجاز بر خوبرویان گویند. نگارین. محبوب خوبرو. یار زیبا.
- نگاره. نقشه. طرح. شکل
- نگاره. صورت. تصویر. صورت که نقاش کشیده باشد. شمایل. نقش. پیک
- صورت، مقابل عنصر، مقابل هیولا
- پدیده و عَرَض، مقابل جوهر
- صورت. هیئت ظاهر. شکل و شمایل
- نگاشته. مصور. مجسم
- مصنوع. ساخته
- تحریر
- نام دختر ایرانی